یوردداش yurddaş

بو بلاگ آذربایجانلیلارین و ایراندا یاشایان باشقا تورکلرین دیل ، تاریخ ، مدنیت ، فولکلور و انسانی حاقلاری ساحه سینده چالیشیر .

فاجعه خوجالی و خاطره وحشتناک و تلخ از آن روز !

+0 بَگَن (Bəyən)

 Image result for ‫خوجالی فاجعه سی‬‎                                                                    تندیس یادبود فاجعه خوجالی در شهر لاهه


                            فاجعه خوجالی و خاطره وحشتناک و تلخ از آن روز !

                                                         ۶ اسفند ۱۳۹۳

                                                   بدون عشق زن شدم ! 

یکی از مهمترین و دهشتناکترین جنایات ارمنیان بر علیه مسلمانان فاجعه خوجالی در جمهوری آذربایجان می باشد. این شهر پس از سقوط و افتادن به دست ارمنیان و درحالی که هیچ گروه نظامی در آن وجود نداشت و حتی بیشتر غیرنظامیان نیز از این شهر فرار کرده بودند و تنها انسانهایی که توان فرار نداشتند در این شهر مانده بودند، جنایتی را به خود دید که شاید تاریخ بشریت کمتر حادثه ای شبیه آن را در ذهن دارد. این حادثه که در تاریخ 25 و 26 فوریه 1992 به وقوع پیوست صدها غیر نظامی به طرز وحشیانه و غیرقابل باوری کشته شده و هزاران مجروح و دهها هزار آواره را به دنبال داشت.

از بین چند تن معدودی که به طور معجزه آسا از این حادثه ضد بشری نجات یافته بودند، خانم تورکان توران توانسته خاطره آن روزهای وحشتناک را بعد از سالها بر قلم آورد که در آن موقع 13 سال بیشتر نداشت و به چشم خود آن حادثه را دیده و اکنون بعد از چندین سال مطالبی تکان دهنده از خاطرات تلخ خود را با مردم در میان گذاشته است. ترجمه فارسی آن بدون هیچ تغییری در حجم و محتوای آن در زیر آورده شده است:

محرم پورباقری

                                   

                                                    بدون عشق زن شدم !

 

زانوهایم را به سینه ام چسبانده و  نشسته بودم . سرم را میان دو دستم فشار داده و می گریستم. در یک تنهایی دردناک از روبه رو شدن با خودم وحشت داشتم. می خواستم  از این وضعیت  فرار کنم اما میدانستم چه سخت  است فرار کردن، سکوت کردن و نترسیدن ، چرا که این بار چیز دیگری بود و 23 سال است مرا رها نمیکند.

باز هم آن چهار روز در حال نزدیک شدن است. باز هم من درتلاش برای فراموش کردن آن روزها، دوبار آنها را به یاد آورده،  چهار روز هزاران بار خواهم مرد و زنده خواهم شد!

 قهقه های وحشیانه، صدای بمبها، کوچه هایی که تبدیل به حوض خون شده بود و فریادها و فغانهای بی نهایت...!

با آنکه  سالها از آن فلاکت غیرقابل توصیف میگذرد، هنوز هم هر زمان به یاد می آورم همه چیزهای دور و اطرافم را ناخواسته برهم می ریزم و میزنم و میشکنم و چشمهایم خون گریه میکند؛ ناخنهایم را درحالی که دستم را مشت کرده ام در حد خونی شدن بر کف دستم می فشارم.

 هر روز هزاران بار بر آن روزی که دختر به دنیا آمدم لعنت می فرستم. 13 سال داشتم، 12 زمستان گذارنده و آن 13 امین زمستانم بود؛ اما انگار این زمستان می خواست بسیار سردتر و وحشتناکتر از زمستانهای گذشته باشد!

معنای جنگ را درک نمی کردم ،اما همه چیز در آن روزی که آرزو می کردم کاش هیچ وقت صبح نمیشد، آغاز شد. صبح یک روز سرد زمستانی بود، انگار فرش سفیدی بر روی زمین کشیده بودند، درب خانه‌مان باعجله و شدت زده شد، اندکی بعد درب را با لگد کوبیدند؛ همه مان از صدای درب ترسیدیم!

لحظه ای که پدرم درب را باز کرد با پشت تفنگ به سینه اش زدند، از شدت ضربه، پدرم بر زمین افتاد بعد سلاح را به طرف ما گرفته و ازماخواستند بیرون برویم. ما را به طرف میدان نزدیک خانه مان هدایت کردند. آنجا غیر از ما زنان و بچه های زیادی نیز بودند، از هر طرف گلوله می آمد، احتمال اینکه هر آن گلوله ها به سینه یا سرمان اصابت کند، وجود داشت. اندکی بعد، از ماشینهای جنگی نزدیک به 20 سرباز پیاده شده به طرف ما آمدند، تفنگها را به طرفمان گرفتند و دستور سوار شدن به ماشین ها را به ما دادند، نزدیک جنگل به یک منطقه‌ی نظامی آوردند،  لحظه ای که از ماشین پیاده شدم نمیتوانستم چیزهایی را که میدیدم باور کنم، مردها به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته، زنان مورد تجاوز قرار می گرفتند!

 با پشت تفنگها به ارگانهای مردانه مردان می زدند تا به قول خودشان اگر زنده ماندند دیگر نتوانند فرزندان ترک به دنیا بیاورند ! پشت سر هم تکرار می کردند که نسل جدید شما فرزندان ما خواهد بود ! اندکی بعد مردان را از ماشین پیاده کردند، پدرم را در بینشان ندیدم...!

همه تشنه و گرسنه بودند، من خودم را انگار داخل قیر داغ می دیدم، و خودم را با این فکر تسلی می دادم که بچه ای بیش نیستم  با بدنی کوچک که میان آن همه مردم گم می شوم و دیده نمیشوم. انگار کوچک بودنم امتیازی برای من بود؛ اندکی بعد تاریکی شروع شد، ظاهرا ما را داخل ماشینهای نظامی به سمت جنگل می بردند، مناظری را که می دیدم وحشتناک بود، شهر به رودی از خون تبدیل شده بود، انگار ابرها به جای باران خون باریده بودند. در کوچه پس کوچه های شهر سربازان دشمن دیده می شدند که مرده یا زنده بودن انسانهای به خاک افتاده را بررسی میکردند. اگر حرکت و صدایی دیده یا شنیده می شد دوباره گلوله بارانش می کردند، به جای جدیدی آورده شدیم. اینجا هم اسیران زیاد و شکنجه های بسیاری را می دیدم. انسانها را زنده زنده می سوزاندند. اگر مردی قصد دفاع از زنی را داشت بلافاصله گلوله باران می شد، هرگز یادم نمی رود که در عرض چند دقیقه نزدیک به بیست مرد را فقط به دلیل دفاع از ناموس زنان، فجیعانه کشتند، بسیاری از مردان مرگ را بر دیدن تجاوز به ناموسشان ترجیح می دادند. مطئنم تاریخ انسانیت جرات دیدن و تحمل چنین منظره‌ی وحشتناک را نخواهد داشت! 

برای ندیدن آن اتفاقات فجیع هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. هر بار که این وحشیگری  آنان را نسبت به زنان و مردان می دیدم انگار گوشت بدنم را می بریدند؛ به دختران کوچک و نوجوان پیش چشم پدرانشان تجاوز کرده  مثل فیلمهای ترسناک صدایِ خنده هایشان از تجاوز به دیگران روح هر انسانی را ویران میکرد. هنگام حمله و تجاوز به زنان این جمله ها را دائما تکرار می کردند: 

محکوم به مرگید، همه تان را نابود خواهیم کرد و در شکمهایتان پسران ما را حمل خواهید کرد!

جلوی چشمانم شکم زن حامله را پاره کرده بچه اش را سوزاندند، وقتی این صحنه ها را دیدم بیهوش بر زمین افتادم. وقتی چشمانم را باز کردم مادر گریانم را دیدم. در پایان آن چهار روزِ جهنمی غیر از چند نفر انگشت شمار همه ی انسانها کشته شده بودند. تا آن موقع تجاوز نکردنشان به من، به مادرم و یکی دو زن دیگر ، شبیه معجزه بود. شب بعد بود، آسمان را سرخ میدیدم. انگار آسمان رنگ زمین را به خود گرفته بود. خودمان را به گوشه ای از اتاقِ ترس و اتاقی که بوی خون میداد، کشیده بودیم. اندکی بعد صدای پاهایی را شندیم، مادرم من را در آغوشش گرفته و می فشرد. آن قدر از دست دادنِ من می ترسید که اگر می توانست دوباره من را در داخل بطن خود نگه می داشت! اما این ترسها  اصلا هم  بیهوده نبود، چون دستهایِ صاحب آن صداهایِ وحشناک پاها می خواستند مرا از مادرم بگیرند. ناله های مادرم در حال فتح آسمان بودند، هیچ وقت این طور ندیده بودمش و ندیدمش. اینکه برای چه مرا میبرند دلیلش را نمی دانستم ، گریه می کردم و التماس. مرا اندکی روی زمین کشیده و بعد با هل دادن به اتاقی دیگر بردند. بدون دلیل ساکت شدم و اتاق را نظاره می کردم. انگار این اتاق خیلی باسلیقه بود و شاید اتاق یکی از فرماندهان بود.

اندکی بعد صدای قدمهایی شدید را شنیدم. صدایی خشن با این سوال که دختر اوست!؟  و بدون اینکه جوابی برای این سوالش بگیرد وارد اتاق شد. با مردی قد بلند، چاق، میانسال و ریشی که چندین موی سفیدی نیز داشت روبه رو شدم. قیافه ی نفرت انگیزش با خنده چرکینش در هم آمیخته بود، مثل حیوانی که از قفس آزاد شده باشد به سمتم حمله کرد، فقط فرصت کردم با ناخنهای انگشتان کوچکم صورتش را زخمی کنم. چون اندکی بعد گیسوانم را گرفت و مرا بر دیوار کوبید. بدنم را انگار از زیر ماشین درآورده باشند دردی وحشتناک تمام وجودم را می آزرد. دندانهایم شکسته و دهنم پرخون بود، خونی که از پیشانیم سرازیر بود چشمانم را پر کرده بود. زمانی که  به خود آمده و چشمان پرخونم را باز کردم درد غیرقابل تحمل شکمم , دردهای دیگرم را از یاد برده بود. بدنم سِر و بی حس شده بود. بدون اینکه توان حرکت داشته باشم در حال فکر بودم؛ حالا دیگر دلیل ناله و شیونهای مادرم را هم می فهمیدم!

دیگر نه دختر بچه ای کوچک که زنی تجاوز شده بودم. دختری بودم که احساساتش جریحه دار شده، هم بر بدنش هم بر روحش هم بر گذشته و هم بر آینده اش تجاوز شده بود. بدن کوچکم که هنوز با زن شدنم فاصله زمانی زیادی داشت مورد تجاوز قرار گرفته بود!

 توان برخاستن از زمین را نداشتم. به سان  مریضی بودم که سالهای سال روی تخت خوابیده باشد و هم اکنون هم از تخت افتاده و کمکی نیز نداشته باشد. هنوز به خود نیامده بودم که آن مرد میانسالِ قد بلندِ چاقی که موهای سفیدی نیز داشت، مانند حیوانی درنده به سمت من حمله کرد و دوباره تجاوز به کودکی با بدنی که هنوز با زنانه شدن فاصله زیادی داشت را تکرار کرد و بعد از آن نوبت به سربازانش رسید. مرد میانسال هر دفعه زخمی را که با ناخنهای انگشتان کوچک بر صورتش زده بودم را در آینه میدید، سیگاری را روشن می کرد و در بدنم خاموش می نمود! در حالی که به رویم ادار می کرد میگفت شما(مسلمانان) محکوم به مرگید!  

مگر بدن من چقدر تحمل این وحشیگری ها را داشت؟! بعضا دیده هایم را کابوسی وحشتناک در خواب می پنداشتم، اما بارها از این خواب بیدار شده  برای مردن دنبال چاره می گشتم ؛ در اصل فرقی هم با مرده نداشتم. رهایی ام  نیز اینگونه شد. سربازان ارمنی مرا مرده پنداشته پیش دیگر اجساد انداخته بودند. بعدها فهمیدم که یکی از سربازان خودمان به صورت اتفاقی صدای ناله من را شنیده و مرا به بیمارستان آغدام انتقال داده است. چندین سال بعد از آن ماجرا،نمیتوانستم درست صحبت کنم چرا که زبانم بند آمده بود.

زخمهای بدنم دیگر در حال بهتر شدن بودند، اما آثارشان هنوز هم در بدنم و هم در روحم زندگی می کردند. از همان روز تمام بوها بوی باروت، تمام رنگها رنگ سرخ و سیاه، تمام صداها صدای تفنگ و بمب بود، نه بچه گی ام را زندگی کردم، نه جوانیم و نه زن بودنم را. من عاشقانه زن نشدم، من از دختری نوجوان به زنی ناخواسته تبدیل شدم، من حرارت عشق را درک نکردم. من اولاد شدم، بی کس و یتیم شدم، دختر شهید شدم ، دانشجو شدم اما نتوانستم زن شوم!

وقتی جلوی آینه رفته و آثار سیگارهای خاموش شده در بدنم را می دیدم حالم به هم میخورد. وقتی جای بی موی سرم را که کنده شده بود می دیدم از صورتم بدم می آمد، از صداهایی که گوشم را رها نمی کردند نفرت می کردم، از زن شدن بی موقعم و از زنانگیم...

زمانی که مردم مرا به اسم دختری که در خوجالی مورد تجاوز قرار گرفته نشان می دادند باز از خودم بدم می آمد. اما در اصل حقیقت دیگری نیز وجود داشت: 

وجدان آن انسانهایی که مرا اشاره می کردند نیز، از تجاوز مصون نمانده بود.شهری که (خوجالی) دوازده سال در آنجا زندگی کرده بودم فقط با چهار روز و یک اسم در ذهنم باقی مانده بود: تجاوز!!!