یوردداش yurddaş

بو بلاگ آذربایجانلیلارین و ایراندا یاشایان باشقا تورکلرین دیل ، تاریخ ، مدنیت ، فولکلور و انسانی حاقلاری ساحه سینده چالیشیر .

قسمتی از خاطرات دکتر جواد هئیت . تشکیل جمعیت آذربایجان و جریان قتل عام مردم آذربایجان (2)

+0 بَگَن (Bəyən)

  Image result for ‫دکتر جواد هیئت‬‎        

                                            دکتر جواد هئیت


                                     تشکیل جمعیت آذربایجان (۲)

                                                       و

          ( جریان قتل عام مردم آذربایجان توسط ارامنه و آسوریها )

                          از کتاب " خاطرات من و پدرم )

در سال 1321 پدرم با یک عدّه از دوستان آذربایجانی‌اش مثل حکیم الملک، مستشارالدوله صادق،شیخ اسد‌الله ممقانی، امیر نصرت اسکندری و برادرش، سید ابوالفتح علوی، میرزا جواد‌خان گنجه و‌.‌.‌.  همراه دکتر ابراهیم برزگر، برادرم فیروز و من جمعیت آذربایجانی‌‌های مرکز را تشکیل داد‌. جلسات نخستین در منزل ما برگزار شد و برای اینکه محمد رضا شاه احساس ناراحتی نکند حکیم الملک را که مردی ملایم و تقریبا بی‌اثر بود به‌ریاست انتخاب کردند‌. دکتر برزگر عضو فعال و جوان جمعیت بود و به‌عنوان دبیر انتخاب شد و با مشورت پدرم اوّل خیابان شاه آباد محلی را برای جمعیت اجاره کرد و امتیاز روزنامه‌اش به‌نام "آذربایجان" را هم گرفت‌.روزنامه به‌فارسی چاپ می‌شد‌. ولی سخن رانی‌ها در جلسات به‌تُرکی بود‌. در آن موقع دکتر حمید نطقی تازه لیسانس حقوق شده بود و سرمقاله روزنامه را او می‌نوشت. در اندک مدّت جمعیت آذربایجان به‌قدری شهرت پیدا کرد که در افکار عمومی تهران شایع شد که جمعیت آذربایجان آرای انتخابات مجلس را خواهد برد‌. به‌همین دلیل دکتر آشتیانی معاون دانشکده پزشکی تهران که کاندید وکالت مجلس بود من را  که سال دوم پزشکی بودم احضار کرد و گفت: من از دوستان پدرت هستم‌. شما باید در جمعیت آذربایجان برای من تبلیغ کنید که در انتخابات به‌من رای بدهند‌.

متأسّفانه یک سال بعد متفقین ، پدر من به همراه چند تن از اعضای جمعیت را گرفتند و جمعیت هم از رونق افتاد‌. پدرم در قیام شیخ محمد خیابانی و تشکیل جمعیت اتّحاد اسلام نیز شرکت فعال داشت‌.

 

                       جریان اتّحاد اسلام و رفتن پدرم به‌نخجوان

 

در سال 1918 لشکر روسیه تزاری بعد از انقلاب کمونیستی در آذربایجان ماند‌. قشون انگلیس هم آنجا را اشغال کرده بود‌.آسوری‌ها به‌سرکرده‌گی مارشیمون سر کشیش آسوری، از شرق ترکیه وارد اورمیه شده و با داشناک‌‌های ارمنی و با همکاری سران ارتش روسیه و انگلیس و کنسول آمریکا و مسیون پزشکی فرانسه قرار می‌گذارند که در آذربایجان غربی دولت مسیحی تشکیل دهند و برای این کار مسلمانان یعنی ترکان آذربایجانی را باید قتل عام کنند‌.

آمریکایی‌ها بودجه مالی آن‌ها را تأمین می‌کنند‌. مارشیمون با 140 سوار مسلح به‌دیدار اسماعیل آقا سمیتقو می‌رود و به‌او می‌گوید: « این کشور مال ما بوده حالا این ترک‌ها آن را از دست ما گرفته اند‌.ما سواره کم داریم‌ اگر سواران شما به‌ما بپیوندند ما می‌توانیم اورمیه و حتی تبریز را هم بگیریم و با هم حکومت کنیم‌.» اسماعیل آقا از روی تعصب اسلامی  و یا با هدف حاکمیت بدون شریک به منطقه، آن‌ها را به‌قتل می‌رساند. با رسیدن این خبر به‌اورمیه و خوی و سلماس ، کلیسا دو روز دستور قتل عام در آذربایجان صادر می‌کند و مردم بی‌گناه بی‌جهت کشته می‌شوند‌. در این موقع ژنرال آندرانیک ارمنی با سه هزار نیروی مسلح از رود ارس به‌سمت جنوب حرکت می‌کند. و از هر طرف مردم مسلمان در محاصره ارتش مسیحیان قرار می‌گیرند‌. در خوی نیروی داوطلب با ارتش روس و ارمنی روبه رو می‌شود‌. در این گیرو دار ارتش عثمانی وارد می‌شود‌. مردم خوشحال می‌شوند و با کمک ارتش عثمانی نیروهای دشمن را عقب می‌زنند‌.آندرانیک با نیروی خود عقب نشینی و فرار می‌کند و در این ماجرا در حدود 130 هزار نفر کشته می‌شود‌. ( کسروی تاریخ 18 ساله آذربایجان)‌.

ارتش عثمانی عدّه‌ای از ارامنه و ارتش آسوری را محاصره می‌کند و برای از بین بردن آن‌ها با پدرم که رییس ایرانی اتّحاد اسلامی بود مذاکره می‌نماید‌. در آن موقع پدرم با عثمانی‌ها جمعیت اتّحاد اسلام را تشکیل داده بود‌. از طرف ایرانی‌ها پدرم و از طرف عثمانی‌ها یوسف ضیاء بیگ به‌ریاست اتّحاد اسلام انتخاب شده بودند‌. یوسف ضیاء اهل آذربایجان شمالی و برادر بزرگ مرحوم عبدالله شائق معلم مشهور آذربایجان بود‌.ضمناً دو عمویم ناصر‌خان و حسین‌خان هم عضو اتّحاد اسلام بودند‌. فرمانده قوای عثمانی علی احسان پاشا به‌پدرم می‌گوید: «این ارامنه همیشه مزاحم و دشمن شما بودند‌. حالا که ما آمده‌ایم و آن‌ها این قدر آذربایجانی مسلمان را کشتند ما می‌خواهیم به‌انتقام خون مسلمانان حساب این‌ها را برسیم‌. پدرم مخالفت می‌کند و می‌گوید ما این گناه را نمی‌توانیم گردن بگیریم‌. در تاریخ لکه سیاهی برای ما خواهد بود‌. به‌علاوه ولیعهد ( محمد حسن میرزا قاجار) با این کار راضی نخواهد بود‌. علی احسان پاشا می‌گوید: شما با ولیعهد صحبت کنید اگر ایشان رضایت دادند شما هم موافقت کنید که شر این‌ها را از سر شما بکنیم‌. پدرم پیش ولیعهد می‌رود و با او صحبت می‌کند و مخالفت خود را ابراز می‌نماید‌. ولیعهد هم مخالفت می‌کند و می‌گوید:«به‌پاشا بگویید این کار را نکند که باعث بد نامی خواهد شد‌.» پدرم پیش علی احسان پاشا می‌آید و جریان را برای او شرح می‌دهد‌. علی احسان پاشا می‌گوید:

« بسیار خب‌. حالا که خودتان نمی‌خواهید، ما هم کاری نمی‌کنیم‌. ولی بدانید این‌ها همیشه باعث شر و دردسر شما خواهند شد‌!»