بخشی از کتاب خاطرات استاد محمد علی فرزانه
" خاطره هایی از مدرسه (1) "
( ترجمه به فارسی و تدوین دکتر صدیقه عدالتی )
در سال 1319 شمسی، مدتها قبل از امتحان کلاس نهم که ضمناً امتحانی برای انتخاب شغل معلمی هم بود، من تصمیم گرفته بودم که در دانشسرا2 اسم نویسی کنم. در آن زمانها دانشسرا پناهگاهی بود برای بچه هایی که امکان تحصیل آزاد را نداشتند. اینها برای اینکه بتوانند در مدت کوتاهی کاری پیدا کرده و به خانواده شان کمک کنند، در دانشسرا اسم نویسی می کردند. من از زمانی که در کلاسهای پایین تر درس می خواندم با حال و هوای دانشسرا آشنایی داشتم. جوانهایی که از تبریز و یا دیگر شهرهای آذربایجان در اینجا قبول می شدند، بعد از اتمام تحصیل بر اساس تعهدی که داده بودند، می بایستی در شهرها و یا قصبه های دور و نزدیک به معلمی مشغول می شدند. می توان گفت که در این سالها اگر چه سیاست فارس کردن آذربایجان در اینجا کم کم خودش را نشان می داد، اما هنوز خیلی شدید نشده بود. جوانهایی که دانشسرا را تمام کرده به شهرهای دیگر آذربایجان می رفتند، برای تفهیم کردن بهتر مطالب، حتی درس فارسی را هم به زبان ترکی توضیح می دادند. ولی دانشسرایی که من در سال 1319 شمسی در آن اسم نویسی کردم، از این لحاظ و لحاظ دیگر با دانشسرای قبلی فرق داشت. این فرق از زمانی شروع شد که دانشسرا از ساختمان کهنۀ چهار اطاقه به ساختمان مفصل و مجهز تازه اسباب کشی کرد. از آنجایی که این ساختمان به قسمت شبانه روزی مجهز بود، آنهایی را که شبانه روز در آذربایجان در آرزوی تسلط شوونیزم بودند، به خیال دیگری انداخته بود. آنها عوض دادن امکان مسکن به جوانان فقیر شهرستانی آذربایجانی، به جوانانی که از شهرهای مختلف فارس نشین آمده بودند، جای می دادند. در سالهایی که در دانشسرا مشغول به تحصیل بودم، دو نوع شاگرد در آنجا درس می خواندند. شاگردان فارس زبان که در قسمت شبانه روزی دانشسرا می ماندند و شاگردان آذربایجانی که روزها در دانشسرا درس می خواندند و شبها به خانه هایشان بر می گشتند. البته جوانانی که از مناطق فارس نشین آمده بودند، اکثراً از خانواده های فقیر بودند که از بد حادثه به اینجا پناه آورده بودند. برای همین بین آنها و بچه های آذربایجانی فرق چشمگیری وجود نداشت. لاکن مسئولین دانشسرا با سیاستی که در پیش گرفته بودند، باعث بوجود آمدن سوء تفاهم و تضادهایی بین این دو گروه می شدند. در کارهای روزانه به فارس زبانها برتری داده، با آنها مثل بچه های تنی و با آذربایجانی ها مثل بچه های ناتنی رفتار می کردند. از عیب و ایراد فارسها چشم پوشی کرده، مرتب سعی در پیدا کردن عیب و ایراد جوانان آذربایحانی بودند. حتی در خیلی از موارد آنها را غیر اجتماعی خوانده و با آنها رفتار زشتی داشتند. این رفتارها همان قدر که زشت بود، دور از حقیقت هم بود. خیلی از جوانان آذربایجانی از لحاظ اخلاق و رفتار نمونه و لایق معلم شدن بودند. در حالیکه بین دانشجویان فارس زبان تعداد کسانی که رفتار ناشایست داشتند، کم نبود. اگرچه بین اینها بعضی ها درس خوان بودند ولی خیلی هاشان به هیچ قانون و نظامی پایبند نبوده و حتی خیلی وقتها در میخانه های پاساژ3 و یا خانه های عمومی آنروز تبریز که «قره دام- داش»4 نامیده می شد، پلاس بودند. با اینکه در آذربایجان برای ثبت نام در دانشسرای تبریز به اندازۀ کافی داوطلب وجود داشت، معلوم نبود به چه علت این جوانان را از نقاط مختلف ایران از یزد، کرمان، کاشان و کرمانشاه به اینجا می آوردند. با توجه به رفتار این جوانها، بی شک و شبهه هدف از آوردن اینها به تبریز نمی توانست صادر کردن اخلاق باشد. هدف اصلی کمک به سیاست فارسیزه کردن جوانان آذربایجانی بود. این جوانان از دانشسرای تبریز فارغ التحصیل شده، با معلم شدن در مناطق دور و نزدیک آذربایجان، سعی در عوض کردن زبان مردم و بخصوص زبان بچه هایی را که درس می خوانند، می کردند. لاکن خنده دار بود که این کار در عمل نتیجۀ عکس داد. اینها بلافاصله بعد از تمام کردن دانشسرا از اینجا فرار کردند. رفتند و موقع فرار کردن هم نه دلخوشی فارس کردن آذربایجانیها، بلکه دلخوری ترکی یاد گرفتن خودشان را برای آنهایی که سعی در فارس کردن آذربایجان داشتند، باقی گذاشتند. ما بومی ها، سال اول را با این وضعیت و در چنین شرایط اختناق پشت سر گذاشتیم. برتری دادن بی مورد و حمایت از بچه های فارس زبان باعث می شد که بعضی وقتها با این بچه ها اختلاف نیز پیش بیاید. این بحثها خیلی وقتها در محیط درس از مسائل کوچک شروع شده و به مسائل عمومی کشیده می شد. هر نتیجه ای که این بحثها داشت و یا نداشت، آنها بعد از آن در جائی جمع شده و سرود می خواندند. اکثراً آنها این سرود را می خواندند:
پر از مهر شاه است ما را روان بدین کار داریم شاها توان
که جاوید بادا سر تاجدار خجسته بر او گردش روزگار
ولی هنوز سال دوم دانشسرا شروع نشده بود که اوضاع کاملاً بهم خورد. در سوم شهریور سال 1320 شمسی قسمتهای شمالی و جنوبی آذربایجان از طرف قوای متفقین اشغال شد. آنهایی که پرچم شوونیزم را بلند کرده و هل من مبارز می طلبیدند، در یک چشم بهم زدن با چمدانهایشان فرار کردند. پایه های استبداد شل شده و ناله هایی که بیست سال در سینه ها حبس شده بود، تبدیل به فریاد شد.
وضع سیاسی مملکت کاملاً عوض شده بود. در سال دوم که شروع شده بود، بجز پنج شش نفر از بچه های فارس، بقیه فرار کرده و رفته بودند. آنهاییکه مانده بودند، این دفعه از تهران نه با شعار «مهر شاه» بلکه با نغمۀ دیگری برگشته بودند. آنها بعضی وقتها پنهانی یا آشکار این نغمه را سر می دادند:
از چه ای پست دون همت/ای مایۀ ننگ ملت/اکنون نداری بجز خواری و گرفتاری و غم/ مال ملت خوردی/جان عجب در بردی...
الان برای شبانه روزی نکردن بچه های آذربایجانی هیچ بهانه ای نمانده بود. ولی در دانشسرای تبریز هم مثل خیلی از موسسات دیگر هنوز هم فضای شوونیستی حفظ شده بود. مسئولان دانشسرا مدتی منتظر آنهایی که هرچه به دستشان رسیده بود برداشته و رفته بودند، ماندند. وقتی از برگشتن آنها نا امید شدند، به فکر تعطیل کردن قسمت شبانه روزی افتادند. چون روزنامه های بومی با این مسئله مشغول شدند، بالاخره مجبور به قبول کردن بچه های بومی در قسمت شبانه روزی شدند. بعد از اینکه به این کار مجبور شدند، تصمیم گرفتند که جهت قبول کردن چهل نفر برای قسمت شبانه روزی که ظرفیت پنجاه نفر را داشت، کنکوری بگذارند!! چون این مسئلۀ کنکور بیخود و بی جا بود، داوطلبان اول تصمیم گرفتند که در آن شرکت نکنند، بعد هم تصمیم گرفتند که در آن شرکت کرده ولی ورقه ها را یا سفید برگردانند و یا به سوالها جوابهای غلطی بدهند. از بقیه خوب اطلاعی ندارم، ولی من در اکثر ورقه ها صفر گرفته بودم...
( بو خاطیره نین ایکینجی بؤلوموده یاییلاجاق )