یوردداش yurddaş

بو بلاگ آذربایجانلیلارین و ایراندا یاشایان باشقا تورکلرین دیل ، تاریخ ، مدنیت ، فولکلور و انسانی حاقلاری ساحه سینده چالیشیر .

بخشی از کتاب خاطرات استاد محمد علی فرزانه " خاطره هایی از مدرسه (2) "

+0 بَگَن (Bəyən)

Image result for ‫دکتر محمدعلی فرزانه‬‎   

                        بخشی از کتاب خاطرات استاد محمد علی فرزانه

                                 " خاطره هایی از مدرسه (2) "

                          ( ترجمه به فارسی و تدوین دکتر صدیقه عدالتی )

در سالهایی که ما در دانشسرا بودیم مدیر دانشسرا (و یا آنطوری که در آن سالها مد شده بود رئیس) علی دهقان بود. دهقان به روحیۀ شوونیزم که در آن سالها در همه جا و بخصوص در دانشگاه تهران حاکم بود، عادت کرده بود و سعی هم داشت که آن را به مرحلۀ عمل برساند. دهقان بین تمام مدیرانی که تا آنوقت دیده بودم، ازهمه لایق تر بود ولی با تمام قوا خودش را به شوونیزم فارس چسبانده بود. او با اینکه در آذربایجان بدنیا آمده بود و در گهواره با لالاییهای شیرین مادرش خوابیده و از بدو تولد با زبان مادری اش الفت گرفته بود، ولی از مدیری مدرسه گرفته تا مقام استانداری اش در هر جا که بود بر علیه زبان مادری و هویت ملی اش عمل کرده و از آنهایی شده بود که در رویاهایش خواب فارس زبان کردن آذربایجانی ها را میدیدند. مسئلۀ دهقان و روشنفکران آذربایجانی که مثل او بودند، همیشه فکر مرا بخود مشغول می کرد. چطور می تواند امکان داشته باشد که انسان به خونی که در رگهایش جاری است، به زبانی که با مادرش، با دختر و پسرش و با شریک زندگی اش صحبت می کند، اهانت کند و آنرا زبانی بنامد که فلان دولت یا حکومت برای ما به ارمغان آورده است. اگر دهقان در سالهایی که استاندار آذربایجان بود، به علت زیادی کار و یا به هر علت دیگری نتوانسته بود مناطق قره داغ، سراب، ساوالان، خلخال و یا جاهای دیگر آذربایجان را بگردد و لذا نتوانسته بود در آنجا انسانهائی را که نسل اندر نسل به این زبان صحبت کرده اند و در طول تاریخ آرزوهایشان، غمهایشان، خوشحالیشان و  حسرتهایشان را در قالب بایاتیها، نغمه ها و مثلها بیان کرده اند، ببیند، حتماً در بچگی در سالهایی که در اطراف مراغه و ارومیه می گشته، از دور و نزدیک شاهد نمونه هایی زنده از این انسانها بوده است.

از مطلب دور شدم. از سالهایی که در دانشسرا درس می خواندم و از وقایعی که در آنجا اتفاق افتاد، صحبت می کردم. اولین سال تحصیلمان در دانشسرا، مسئول قسمت شبانه  معلم فارس زبانی بود بنام فخرالدینی. تدریس درسهای ادبیات و پداگوژی هم به عهدۀ او بود. اگرچه او هم اخلاق خاصی داشت، ولی صد بار بهتر از عدیلی بود. یکی از عادتهای او این بود که بین بچه ها در کلاس مناظره می گذاشت. چون در کلاس فارس زبانها در یک طرف و ترکها در طرف دیگری می نشستند، طبعاً مناظره بین این دو گروه انجام می گرفت. یک روز مناظره خیلی طولانی شد و بچه ها هرچه شعر در چنته داشتند، خواندند. و دیگر شعری برای خواندن نداشتند. یکی از فارس زبانها گفت:

- آقا شعر محلی هم میتوانیم بخوانیم.

- چرا که نه؟

یکی از آنها شعری از سنگسر و یا سمنان خواند. از او خواستند که شعر را به فارسی ترجمه کند. شعری زیبا و غنایی بود. از جمع ماها هم من گفتم:

- می توانیم ما هم شعر ترکی بخوانیم؟

فخرالدینی کمی سکوت کرد و بعد چون از پانزده بیست جفت چشمی که به او دوخته شده بود، خجالت می کشید، گفت:

- البته بخوانید. ولی نباید سیاسی باشد. باید غنایی باشد. من شنیده ام که اکثر اشعار آذربایجانی سیاسی هستند!! الان شما یک شعر بخوانید که اولش با «گ» شروع بشود.

نگاه بچه ها به من دوخته شد. من با آرامش خواندم:

گئچمه نامرد کؤرپوسوندن قوی آپارسین سئل سنی

یاتما تولکو دالداسیندا قوی یئسین اصلان سنی

بعد شعر را به فارسی ترجمه کردم:

از روی پلی که توسط آدم نامرد ساخته شده، گذر مکن حتی اگر با گذشتن از سیلاب غرق بشوی 

 پشت آدم روباه صفت پناه مگیر حتی اگر شیر ترا بدرد.

فخرالدینی و بچه ها سر تا پا گوش بودند. بعد یکی از آنها شعرگیلکی را که با «ی» شروع می شد، خواند. شعر با «خ »تمام می شد و ما باید «خ » می آوردیم، باز نگاهها به طرف من بود. فخرالدینی گفت:

ـ همیشه که یک نفر نمی شود. یکی دیگری باید جواب بدهد.

یکی از ما که یادم نیست کی بود، به صدا آمد:

خوبان شهری بیز دئییریک تاری ساخلاسین

       مقصودوموز بودورکی ، بیزیم یاری ساخلاسین

(اگر ما می گوییم که خدا خوبان شهر را حفظ کند

منظور مان این است که خدا یار ما را حفظ بکند)

این دفعه اون طرف باید «ن» می آورد. یکی که نمی دانم کرمانشاهی و یا بختیاری بود، یک شعر خواند. الان ما باید «ش» می آوردیم. همه به هم نگاه کردند. ناچاراً باز من بصدا در آمدم:

شب هجران یانار جانیم تؤکر قان چشم گریانیم

اویادیر خلقی افغانیم  قارا بختیم اویانماز می

این دفعه کسی ترجمۀ شعر را نخواست. مثل اینکه فارس و ترک همه آن را فهمیده بودند. حاضران در کلاس دست به قلم برده و می خواستند که آنرا یادداشت کنند. فخرالدینی وقتی این را دید، گفت: " مشاجره بس است. " بعد پرسید:

- شعر از چه کسی است؟

- " شعر از فضولی است." ولی نمی دانستم که شاعر کی زندگی کرده و کدام اثرها را نوشته است. کسی این را به ما یاد نداده بودند. حتی خود شعر را و این  که از فضولی است را یک روز در نانوایی وقتی که نان می خریدم از دوست صمیمی و برادر صیغه ای پدرم شنیده بودم.

توضیحات:

1- اشاره به سیستم ترور و وحشتی است که بعد از شکست جنبش 21 آذر و سرنگونی حکومت ملی آذربایجان، توسط نیروهای نظامی ارسال شده از تهران، بزرگ مالکان و لومپنهای قداره بند طرفدار سلطنت در آذربایجان بر قرار شده بود.

2- تاریخ دانشسرای تربیت معلم تبریز با مبارزۀ ملی- دمکراتیک ملت آذربایجان در ایران گره خورده است. در این دانشسرا - که اکثراً فرزندان خانواده های بی بضاعت تبریزی و شهرستانی که بخاطر فقر مالی از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرده و با تحصیل در آنجا شغل معلمی را انتخاب می کردند- نسلی از انقلابیون که در محیط فرهنگی و اجتماعی آذربایجان نقش بی بدیلی بازی کردند، تربیت شدند. از همنسلان زنده یاد فرزانه که در این دانشسرا تحصیل کرده و شغل معلمی را انتخاب کرده بودند، می توان به محقق مشهور پروفسور حمید محمد زاده و نقاش برجستۀ آذربایجانی پروفسور علی مینائی اشاره کرد. این دو از فعالان نسل اول جنبش 21 آذر بودند. از فارغ التحصیلان نسل بعدی این موسسه می توان به پداگوک و نویسندۀ مشهور آذربایجان صمد بهرنگی اشاره کرد.

3- تا انقلاب بهمن 1357 شمسی که با پیروزی آن مشروب فروشی در ایران قدغن شد، اکثر میخانه های شهر تبریز در محلۀ «پاساژ» مستقر بودند. این محل در نوع خود شاید نظیری در تمام شهرهای ایران نداشت. پاساژ به غیر از چند خانوار ارمنی و مسلمان که کار اکثر آنها نیز اساساً تهیۀ مواد اولیه برای میخانه ها بود، سکنۀ دیگری نداشت،. تا چند سال قبل از انقلاب که چند بار و میخانۀ مدرن در گوشه و کنار شهر احداث شد، برای تبریزی ها «پاساژ» محلی برای خوشگذرانی محسوب می شد.