ماجرای اقدام به خودکشی
علیرضا نابدل (اوختای ) در بیمارستان شهربانی(۵)
از کتاب
" خاطرات من و پدرم "
دکتر جواد هئیت
بعد از شروع مبارزه مسلحانه توسط مخالفین رژیم شاه، در شهربانی کمیتهای مرکب از مأمورین اطلاعات شهربانی و ساواک بهنام "کمیتهی ضدخرابکاران" تشکیل شد. مأمورین کمیته منزل و محل مخالفین را که بیشتر آنها از چریکهای فدایی خلق و مجاهدین تشکیل شده بودند شناسایی و آنجا را محاصره میکردند. وقتی که با چریکها درگیر میشدند، تیراندازی میکردند. بعد آنها را لت و پار کرده بهبیمارستان شهربانی میآوردند ما هم با تیمی که برای جرّاحی قلب تشکیل داده بودیم آنها را بهطور اورژانس عمل میکردیم تا زنده بمانند. گاهی هم روحانیون مخالف رژیم را میگرفتند و بعد از ضرب و شتم بهبیمارستان میآوردند....
چریکها را وقتی بهبیمارستان میآوردند، بدون ذکر نام و هویت آنها، با شمارههای مخصوص در بخش جرّاحی بستری میکردند. در بخش جرّاحی اُتاقی را در انتهای کُریدور (راهرو) بهآنها اختصاص داده بودند. اوّلین چریک زخمی که نصف شب بهبیمارستان آوردند و بعدا اسمش را دانستم علیرضا نابدل بود، او از چریکهای فدایی خلق بودکه بهعلت تیرخوردگی از شکم مبتلا بهخونریزی داخل شکم شده بود، همان شب با اکیپ جرّاحی او را بهطور اورژانس عمل کردیم و خونریزی را بند آوردیم و بعد از دادن دستورات لازم بهمنزل رفتیم. فردا صبح وقتی برای ویزیت وارد اُتاق او شدم، بنا بر عادت خودم سلام کردم و حال او را پرسیدم. بیمار ما که اسمش را هم نمیدانستیم، با بیاعتنایی بهمن جواب داد.
وقتی از اُتاق او خارج شدم، بهنرسهای همراهم گفتم: این مرد پررو چرا با ما این طور رفتار میکند، مگر ما او را تیر زدهایم. یکی از نرسها گفت:«آقای دکتر دیشب نگذاشتند او بخوابد و مأمور کمیته که بالای سرش کشیک میداد، او را شکنجه داده است!»
من از این گفتار بسیار ناراحت و عصبانی شدم و خودم تنها بهاتاق بیمار برگشتم و از او جویای واقعه شدم ، دیدم لهجه ترکی دارد. با او بهترکی صحبت کردم و خودم را معرفی کردم و گفتم :«من از اینها نیستم» . خواستم هرچه بهاو گذشته برای من تعریف کند. گفت:«دیشب بعد از این که بههوش آمدم خواستند از من اعتراف بگیرند و سراغ رفقایم را میگرفتند."
گویا در پامنار وقتی اعلامیهی چریکهارا بهدیوار میچسبانیده،مأمورین بهسراغش میروند و او هم پا بهفرار میگذارد.که مأمورین برای دستگیری او تیراندازی میکنند و بعد او را بهبیمارستان منتقل مینمایند. بعد گفت:« برای گرفتن اعتراف با آتش سیگار پوست شکم و پشت دستهای مرا سوزاندند.» بعد شکم و پشت دستهایش را نشانم داد. من بسیار آشفته شدم و گفتم: تو دیگر چنین چیزی را در اینجا نخواهی دید و یا این که مرا در این بیمارستان نخواهی دید!»
فوراً بهاتاقم برگشتم و بهمرحوم سپهبد جعفری که رییس کمیته مشترک ضد خرابکاران بود، تلفن کردم. با او از قبل دوست بودم. بهاو گفتم:« تیمسار ازکی تا حالا شما سرپاس مختار و من پزشک احمدی شدهام؟» سپهبد جعفری حرف مرا نفهمید، دوباره تکرار کردم، علت را پرسید. گفتم: «دیشب مأمور شما "نیک طبع" در اطلاعات شهربانی که حالا در کمیته کار میکند بیمار را که تازه عمل کردهایم، برای گرفتن اعتراف مورد شکنجه قرار داده و مانع خواب و استراحت او شده است. تیمسار مبصر مرا برای این که شماها برای اعمال جرّاحی از اروپا رفتن بینیاز شوید بهبیمارستان شهربانی آورده است، اگر وضع بدین منوال باشد از امروز بیماران کمیته را نخواهم پذیرفت و یا از فردا بهبیمارستان نخواهم آمد و استعفا خواهم داد.»
سپهبد جعفری برخلاف انتظار من، در حالی که بسیار ناراحت شده بود گفت: «هر کس این کار را کرده، غلط کرده. بیمارستان جای این کارها نیست. شما از طرف من بهاو بگویید که دیگر در آنجا دیده نشود. » من هم تشکر کردم و آمدم پرسنل بخش را جمع کردم. گفتگوهایم را با تیمسار جعفری بازگو کردم و دستور دادم نیک طبع را بهبخش راه ندهند و مراقب اوضاع باشند تا دیگر چنین اتفاق سوء و ننگینی در بخش ما روی ندهد. بعد از چند دقیقه سرلشکر دکتر مختاری رییس بهداری از جریان باخبر شد وبهاُتاق من آمد و از لبان من بوسید و گفت: «از تو سپاسگزارم، تو دکتر هیئتی و میتوانی این حرفها را بزنی، من نظامی هستم و نمیتوانم در مقابل اینها بایستم، خدا از تو راضی باشد و ما را از شر اینها حفظ کند.» بعد از این واقعه بخش ما پناهگاه اینگونه بیماران شد. هرکسی را میآوردند چون خبر حادثه توسط پرسنل بخش و بیماران درز میکرد، خیالشان از شکنجه راحت بود و بهراحتی با پرسنل بخش دوست میشدند.....
در سال 1350مرحوم استاد شهریار بهدعوت من، با خانوادهاش بهتهران آمدند و در منزل ما در امیرآباد شمالی، خیابان هیئت مهمان بودند. مرحوم سهند شاعر ملّی آذربایجان که داستانهای دده قورقورت را بهنظم درآورده و دو جلد آن را با هزار زحمت و بهطور قاچاق بهنام "سازیمین سؤزو" چاپ کرده بود، برای آوردن استاد شهریار و خانوادهاش،خودش بهتبریز رفت و در مراجعت با موافقت من دو هفته استاد را در منزلش مهمان کرد. استاد شهریار و خانوادهاش پنج ماه و نیم در خانه ما که سه طبقه بود ماندند و بعد بهمنزل رو به روی خانه ما منتقل شدند. منظور ما از دعوت شهریار بیشتر بهاین خاطر بود که او را تشویق کنیم که او بهزبان مادری نیز شعر بگوید و محفل ادبی فارسی-ترکی در اطراف او تشکیل دهیم. همین کار را در منزل ما انجام دادیم و تا استاد در تهران بود محفل ادبی تشکیل میشد. یکی از اعضای اصلی این محفل سهند بود. من جریان چریکی را که عمل کرده بودم با سهند بازگو کردم و بعد از دادن مشخصات، او را شناخت و گفت:« او علیرضا نابدل شاعر آذری گو است» و او را سفارش کرد.
دو هفته بعد از عمل جرّاحی نابدل، در مطب مشغول دیدن بیماران بودم که از بیمارستان تلفن کردند و گفتند: «دکتر فوراً خودتان را برسانید. بیمار خودش را با سر از پنجرهی اُتاق که در طبقه سوم بود بهبیرون پرت کرده و چون بهایوان همان طبقه برخورد نموده با پا بهزمین افتاده و رودههایشاز شکمش بیرون ریخته است. »
من علت را جویا شدم. گفتند :«امروز صبح مأمورین کمیته خبر دادند که بعد از ظهر او را از بیمارستان خواهند برد. »
من فوراً بهبیمارستان رفتم و وارد اُتاق عمل شدم. در اُتاق مجاور اُتاق عمل، نابدل را دیدم که روی برانکارد خوابیده بود و بهمحض دیدن من، از من خواست که او را به دست مأمورین ساواک ندهم. گفت: «سن الله منی ساواک مأمورلارینا وئرمهیین. »
من هم برای اصلاح روحیهیِ او گفتم:« خاطر جمع باش، ما ترا بهدست مأمورین ساواک نخواهیم داد. » - در حالی که این کار از دست ما بر نمیآمد . بعد او را معاینه کردم. بخیههای شکم در اثر ضربهی سقوط پاره شده بود و رودهها ازشکمش خارج شده بود. به علاوه پاشنه پا هم شکسته بود. فوراً اورا بهاُتاق عمل منتقل کرده و دوباره عمل کردیم و بعد از بیهوشی، رودهها رابا سرم استریل شست وشو دادیم و وارد شکم کردیم و جدار را محکم دوختیم. خوشبختانه بیمار بدون عارضه خوب شد و شکستگی پا را بهانه کردم و بیش از یک ماه او را در بخش نگه داشتم. یک روز بهمن گفتند که:« مأمورین کمیته دیروز عصر آمدند و بیمار را بدون اینکه از طرف شما مرخص بشود، بردند!»
بعدها شنیدم که او را تیرباران کردهاند! این واقعه را بعدهادکتر رضا براهنی نویسنده مشهور، در رمان تاریخی "رازهای سرزمین من" منعکس کرد و در آنجا نام مرا دکتر نجومی (به جای هیئت) ذکر کرده است.
یک روز یک روحانی را با حال نزار آوردند و گفتند:« آقای دکتر قلب ایشان ناراحت است و احساس درد میکند.» ابتدا او را نشناختم و چون روحانی بود و من هم از طرف پدر و مادر روحانیزاده بودم و برای روحانیون محبّت و احترام بیشتری احساس میکردم او رابهاُتاق خودم آوردم و در رابستم و شروع بهمعاینه کردم. نبضاش120 میزد، گفتم:«چه شده؟» گفت:« این قدر مرا زده اند که دارم میمیرم.» من با آقای خامنهای و هاشمی رفسنجانی در یک اُتاق بودیم، آنها را زدند ولی نه بهاندازه من!»
بعد مرا بهاسم صدا کرد و گفت : « مرا نشناختید؟ من با آقای یاسینی به مطب شما آمدیم و درباره دکتر علی شریعتی بحث کردیم. شما کتابهای او را خوانده بودید و از او دفاع میکردید. ما هم ایراداتی بر عقاید ایشان داشتیم.» آن وقت گفت: «من واعظ دکتر جواد هشترودی هستم و خدمت مرحوم پدرتان هم ارادت دارم.» از من سیگار خواست. گفتم:« صبحانه خورده اید؟» گفت:« نه.»فوراً دستور دادم صبحانه و سیگار برایش آوردند. بهمأمورین هم گفتم حالش خوب نیست و باید بستری شود و دستور بستری شدنش را دادم. بهآقای هشترودی تا میتوانستم کمک کردم. این قدر او را نگه داشتم تا زمان نخست وزیری دکتر بختیار ساواک تعطیل و او هم مرخص شد.
در سال 1354 مرحوم دکتر علی شریعتی را از طرف کمیته زندانی کردند. من بعد از اطلاع بهمرحوم تیمسار زندیپور رییس کمیته تلفن کردم و از او جریان را پرسیدم. گفت:«پیش ماست. »
گفتم:« او یکی از عزیزترین کسان من است. با آن که هنوز او را ندیدهام ولی اغلب کتابهای او را خواندهام. در بعضی از مسائل اسلامی با او اختلاف نظر دارم ومیخواهم مذاکره کنم. »
قرار گذاشتند اوّلین پنجشنبه ساعت 11 بهدفتر او بروم و دکتر شریعتی را ملاقات کنم. مأمورین کمیته بهعلت نیازی که بهمن داشتند، بهمن احترام میکردند. چون جان آنهاهم در خطر بود. وقتی آنهاهم تیر میخوردند، من آنهارا عمل میکردم. روز پنجشنبه ساعت 11 من بهدفتر سرتیپ زندیپور رفتم. کمیته در داخل شهربانی بود. زندیپور تلفن کرد. بعد از چند دقیقه دکتر شریعتی همراه یک نفر وارد اُتاق شد. سرتیپ زندیپور بهاو گفت:«استاد دکتر هیئت برای دیدن شما آمده است. ایشان رییس بخش جرّاحیِ بیمارستان شهربانی و جرّاح مشهور ایران است. » دکتر شریعتی گفت:« اسماً میشناسم. »
در این اثناء من پا شدم و با او دست دادم و او را بوسیدم و گفتم: «من یکی از ارادتمندان پروپا قرص شما هستم و تقریباً تمام کتابهای شما را خواندهام. خانواده هیئت همه شما را دوست دارند و کتابهای شما را میخوانند. »
بعد با او دوست شدیم و هر هفته و یا دو هفته یک بار، در اُتاق سرتیپ زندیپور همدیگر را میدیدیم و صحبت میکردیم. روز اوّل بعد از معارفه یک نفر با کلهی طاس وارد اتاق شد و پیش ما آمد و بهدکتر شریعتی گفت:« تو یا خائنی یا جاهل. »
من بهقول معروف یکّه خوردم، گفتم:« شما کی هستید؟»
فوراً زندیپور گفت: «ایشان معاون من، دکتر حسین زاده است!»
گفتم:« این چه برخوردی است؟»- بعد رو بهدکتر حسین زاده کردم و گفتم:« دکتر شریعتی فارابی معاصر است. چنین شخصی نمیتواند خائن یا جاهل باشد. »
حسین زاده گفت: «شما او را نمیشناسید و رفت!»
بعد فهمیدم که حسین زاده نه دکتر بود و نه حسینزاده، اسم اصلی او عطارپور بود و شکنجهگر معروف. بهطوری که رییس خودش را قبول نداشت و میگفت: « تیمسار زندیپور برای پست ریاست تشریفات وزارت خارجه خوب است! چون از جیبش پول میدهد و برای خرابکاران میوه میخرد!» او در موقع انقلاب بهاسراییل گریخت!
دکتر شریعتی بهعنوان دوست من معروف شده بود. هر وقت زندیپور نیاز بهمعاینه بیماری داشت که نمیخواست او رابهبیمارستان اعزام کند، بهمن تلفن میکرد و میگفت:«نمیخواهی دوستت را ببینی؟»
من هم از خدا میخواستم و در اوّلین فرصت بهکمیته میرفتم و در اُتاق رییس، ضمن معاینه بیمار، دکتر را ملاقات میکردم.
یک روز ضمن صحبت بهدکتر گفتم:« این کتاب "امت و امام"را چرا نوشتی؟ چون از محتوای آن نه عوام راضی میشود و نه خواص. »
گفت: «من این قدر نوشتم. بهمن تهمت سنیگری میزنند. شما بیایید در حسینیه ارشاد هر چه میخواهید بگویید. »
گفتم: «من پزشکی را انتخاب کردم که چنین مشکلاتی نداشته باشم وگرنه حالا که من بهخاطر حرفهام شفیع شما هستم. عقایدم نسبت بهرژیم شاه مخالفتر از شماست!»
بعد درباره کتاب "فاطمه فاطمه است" گفتم:« بهتر بود در مورد حضرت زینب کتاب مینوشتی. چون او هم مبارز بوده و اسطوره مبارزه زنان اسلامی است. »
گفت:« در مورد آن هم خواهم نوشت. »
گفتم:«ممکن است فرصتی نباشد. » - ومتأسفانه همانطور هم شد و دکتر بعد از رهایی از زندان بهلندن رفت و در آنجا فوت کرد!